طبق معمول رفتم به دبیرستانمون سر زدم.
مثل روال هرسال بچههای پیش دانشگاهی درحال درس خوندن بودن تا ساعت هشت شب.
وقتی میرم دبیرستان، به طرز عجیبی دلم برای ایام پیش دانشگاهی خودمون تنگ میشه. اصلا تمامی خاطرات انگار از جلوی چشمام رد میشه.
ایامی که سخت بود ولی عالی!
راستش بیشتر از اون روزها دلم برای دوستام تنگ میشه. دوستهایی که الان خبری هم از همدیگه نداریم. یا رفیقهایی که انقدر باهم بودیم، تو کل دبیرستان معروف بودیم ولی الان دیگه شدیم اولویت های بعدی همدیگه!
از سالها پیش وقتی به آینده و سی سالگی فکر میکردم، از فراموش شدن میترسیدم. میترسیدم از اینکه روزی بیاد و دیگه تموم بشم.
نه اینکه از مرگ بترسم، نه از پیر شدن، ازجوونی نکردن، از اینکه یکی بلند بشه و جاشو تو مترو بده به من.
از اینا میترسم.
.
.
.
الان هم این اتفاقات و یادآوری گذر زمان منو به یاد این ترسم میندازه.
ترسی که نمیدونم در آینده تبدیل به چی میشه.!!
ولی
کلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ.
میشه ,اینکه ,الان منبع
درباره این سایت